درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
مثل آسمان یا با ماه یا با خورشید




 

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا امدند راهی پیدا کنند ، شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب به سمت ان رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی میکند. انها شب را مهمان او شدندو او نیز از شیر تنها بزی که داشت به انها داد تا گرسنگی راه را به در کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر ان زن بود . این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به ان زن کمک کنند. تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد: " اگر واقعا می خواهی به انها کمک کنی ، برگرد و بزشان را بکش!"
مرید بسیار تعجب کرد ولی از انجا که به مرشد خود ایمان داشت ، چیزی نگفت  وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از ان جا دور شد.....
سالهای سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر ان زن و بچه هایش چه امد.
روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین ان منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم انها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر، زنی بود با لباسهای بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد و دستور داد به انها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت انها را فراهم کنند. پس از استراحت، انها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون انها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت وشرح حال خود را این گونه بیان نمود:
" سالهای پیش ، من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم، زندگی سپری می کردیم. یک روزصبح دیدم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هرکدام به کاری روی اوریم. ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیتهایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در ان نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیداکرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی ، با ان ثروت شهری را بنانهادیم و حال در کنار هم زندگی میکنیم."
مرید که  پی به راز مسئله برده بود ، از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.....
نتیجه :
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به ان ، مانع رشدمان است وباید برای رسیدن به موفقیت وموقعیت بهتر  ان را فداکنیم

 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد